تعطیلیها، «بودن» را به ما یادآور میشوند؛ چرا این کارکرد ارزشمند را فراموش کردهایم؟
فرهنگ پیک نوروزی
میترا فردوسی
پژوهشگر مطالعات فرهنگی
بهار همین حوالی است. نوروز دارد از راه میرسد و هول و ولای به پایان رساندن همه کارهای معوقه را به جانمان ریخته، طوری که انگار قرار است با ورود به تعطیلات نوروزی بست بنشینیم و از اوقات فراغتمان کیف کنیم و فکر هیچ کار و بار بر زمین ماندهای نباشیم. واقعیت این است که خیلی از ما اصلاً بلد نیستیم از تعطیلاتمان استفاده کنیم و در آغوش لحظات جادویی فراغت که قرار نیست یک سمتش به هیچ کارفرما و ارباب رجوع و همکار و شاگرد و معلمی وصل باشد کمی از بار هستی روی شانههایمان را سبک کنیم؛ باید بلد باشیم و قدر بدانیم و ارزش بدهیم ،اما جهان سرمایهداری با ایدههای قلابی پیشرفت و ثروتمند شدن و موفقیتفروشی در بازار مکاره مصرف، طوری تمام روزهای تقویم ما را بلعیده که مجالی برای در آغوش کشیدن تعطیلات باقی نمانده. ایستایی، سکون، قرار و در کنار آن سرگرمی و بازی کمتر به دست میآید و همیشه یک لیست داریم برای انجام دادن کارهایی که تیک نخورده که در تمام طول تعطیلات به ما چشمغره میرود.
وقت آن فرارسیده که همداستان با برتراند راسل در ستایش فراغت و به تعبیر او در دفاع از فضیلت بیکاری و بطالت حرف بزنیم، آن هم در مقابل فرهنگی که در آن به خاطر فضیلت شمردن «کار اساسی» و زیاد، مهارت بهره بردن از تعطیلات و فراغت انسان کور شده است.
جوزف پیپر فیلسوف مبدع واژه «کار مطلق» یک خبر تلخ به ما میدهد و آن اینکه: «ایده اوقات فراغت که شامل ادراک و گشودگی رو به جهان، اندیشیدن، خلق چشمانداز و غوطهوری در واقعیت است امروز به طور کلی نابود شده است و ما در سوگ اوقات فراغت و امکانهای فراغتی هستیم؛ در یک کلام مهارت استفاده فعال از تعطیلات را از کف دادهایم.»
ما برای درآمدزایی کار میکنیم. ما پول میگیریم تا آن را برای استراحت صرف کنیم. ما استراحت میکنیم تا بتوانیم بیشتر کار کنیم. این همان سیر باطلی است که بسیاری از ما دچارش شدهایم. بخش بزرگی از اوقات فراغت ما، یا حداقل نوع فعال آن، به خاطر خستگی و از دست دادن انرژی زیاد در طول هفته کاری یا سال کاری از دسترس ما خارج میشود. این باعث میشود که در زمانهای فراغتِ کوتاه آخر هفته یا تعطیلات اصلی سال نو تمام قوای ما صرف بازگرداندن انرژی از دست رفته بشود نه استفاده فعالانه از فراغت حاصل شده.
این بلد نبودن و بدتر از آن ناتوان بودن اگرچه یک مشکل جهانی است اما سویههای جدی و مهمی در ایران دارد. آنقدر مهم که مردم ایران اکثراً نمیدانند با زمان فراغت و تعطیل خود چکار کنند. به نظر میرسد باید در جایی هم پای فرهنگ ایرانی را وسط کشید که مدام در فرایند جامعهپذیری، بطالت را با هرز نشستن یککاسه میکند و به این ترتیب آن را قبیح میشمارد. ادبیات ما پر است از مثالهایی شبیه این مصرع که «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.» یعنی باطل نشستن بد است؛ بیکار نشستن بد است؛ حتماً باید کاری بکنی حتی اگر آن کار به راه بادیه رفتن باشد! این موضوع بیشکاری و عدم توان در استفاده از تعطیلات و اوقات فراغت در زمان میانسالی و ایام بازنشستگی حقیقت عریان خود را عیان میکند. همان طور که راسل میگوید: «کسی که تمام عمر خود ساعتهای طولانی کار کرده باشد، اگر ناگهان بیکار شود خسته و فرسوده خواهد شد.»
آدمی باید گاهی فقط بودن را تجربه کند نه انجام دادن را. اشتباه نکنید فقط بودن شبیه هرزنشستن نیست،بلکه شمایل انسانی حیات و ادراک است که تنها در زمانهای فراغت از کار، بار، ترافیک، انجام امور خستهکننده روزمره ممکن میشود؛جایی که بودن، بدون هیچ دلیلی خودش مرکز توجه ماست؛ جایی که قرار است خستگی بیندازیم و در تقویم پر از روزهای کاری، آنی برای خودمان باشیم.
افسونِ گم شدن، پرسه زدن و تحمل ابهام
من عاشق تعطیلاتم!
سحر سخایی
پژوهشگر قوم-موسیقیشناسی
همین که میشود فراغت را دوجور نوشت، همین که فراغ در خودش فراق هم دارد، بهترین مقدمه است تا من را به اصل حرفم برساند. گاهی همین چیزهای ساده و تکرارشده است که مثل تکیهکلامهای تکراری خبر از پیچیدگیهای عمیقی میدهد که هست و از فرط حضور، غایب است. مثل فراغتی که در خودش فراقت هم دارد. برای آنکه کار خودم و شما را آسان کنم بگذارید گربه این عشق را پای همین حجله بکشم: من عاشق تعطیلاتم. هرچهقدر هم که بگویند امان و ای داد از این تعطیلی طولانی دوهفتهای و بیایند ریشهیابی کنند که اصلاً عقبماندگی ما و نسبتمان با تقدّسِ کارکردن در نگاه غربی بوده که باعث شده حالا اینجا باشیم، من با شرمساری پنهانی سر تکان میدهم، راهم را میگیرم و میروم تا برای تعطیلات آماده شوم. تعطیلاتِ بیشتر از یکی دو روز برایم حکم پرسهزدن در کوچههای شهری را دارد که نمیشناسمش. یک شهر غریبه. یا حتی نه آنچنان غریبه اما حامل چیزهایی ناشناخته. توی همین تهران هم میشود گم شد و اتفاقاً یک سال نوروز ما برای اینکه به خودمان این را ثابت کنیم آنقدر رفتیم و رفتیم تا جایی حوالی عودلاجان گم شدیم و چند ساعتی در گمگشتگی قدم زدیم تا بالاخره به اولین نشانی آشنا برخوردیم. این معنای واقعی تعطیلات برای من است: گم شدن، پرسه زدن و تحمل ابهام.
تقویم سالانه هرکدام ما، چه دفترچههای کوچک سرمهای و سیاه توی کیفمان باشد و چه تقویمهای دیواری بزرگ با عکس هنرمندان درگذشته، تصویرسازیهای لطیف اردشیر رستمی یا عکسهای مریم زندی، یک دستورالعمل است. شنبه میروی دکتر. یکشنبه میروی کتابخانه. دوشنبه باید تا هشت شب سر کار باشی. پنجشنبه شام منزل فلانی. دایرههای قرمزی که دور اعدادِ روزها میکشیم، به ما شکلی از بودن را نشان میدهند که در نسبتش با باقی دنیا معنا مییابد. در رابطه با کار. در رابطه با بدن. در رابطه با آینده. تعطیلات غیبت تمام اینهاست. دستکم آن دو هفته آغاز سال نوی ما، از رد آن دایرههای قرمز و فلشهای سیاه در امان است. در غیاب دیگران، ماییم و دنیایی که اگر توانستهباشیم شکلش بدهیم، زیباییهای نابی دارد: یکیش هم همین که ما دنیایی ساخته باشیم که بشود در آن دو هفته گم شد. بود درحالی که نبود. فراغت و فراقت. فراغ و فراق.
من عاشق تعطیلاتم و از آن بیشتر عاشق روزهای پیش از روزهای تعطیل در باقی سال. آن ظهرهای عجیب پنجشنبه که آبستنِ آدینه است. آخرهای اسفند که آخر دنیاست و شهریور، که جان میدهد برای گم شدن و دیگر پیدانشدن.